سلام!!



دخترک دوید:خدایا خواهش میکنمبزار به موقع برسم

بچه درون آغوشش را محکمتر فشرد و از چهارراه ها بدون توجه به بوق ماشین ها دوید

رو به بچه که زجه های ریز و آرام میزد گفت:ها؟جانم الان میرسیمتوروخدا حالت بد نشه باش؟

بچه به شدت داغ بود و هذیون میگفت

وبابیماری ای که به تازگی بین مردم پخش شده بود

بچه شروع به لرزیدن کرد و عضلات بدنش منقبض شد

زن در حالی که میدوید نیم نگاهی به بچه کرد و وحشت کرد:یا خدا!

بچه کوچک تشنج کرده بود

 

وقتی به بیمارستان رسیدند سریع بچه را روی برانکاردی گذاشتند و به داخل اتاق بردند و زن را نیز برای آزمایش بردند

وبا تقریبا تمام شهر کوچکشان را گرفته بودتمام تخت های بیمارستان پر شده بود و گاهی بعضی از مریضان روی زمین یا جاهای دیگر دراز میکشیدند

طبق علائم زن هنوز وبا نگرفته بوداز این بابت خرسند بود اما میترسید برادر کوچکترش که وباداشت حالش بد شود

روی یکی از صندلی های بیمارستان نشست و سرش را به دیوار تکیه داد

لبخندی زد و گفت:بخور و بخواب کارمان استخدا نگهدارمان است!

این شعری بود که مادرش وقتی میدید حتی انقدر سرحال نیستند که آب را از چشمه تمیزی که کنار خانه بود بخورند میگفتهمین شد که برادرش وبا گرفت

 

به برادرش که داشتند آرام رویش لحاف سفید را میکشید نگاه کرد

قطره اشکی از اسمان چشمانش افتاد:بخور و بخواب کارمان است.خدا نگهدارمان است!

 

 

 

 

وقتی میدونی تنبلی دبه و بازم تنبلی میکنی


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها